وقتی چند ماه انتظار کشیدهاید تا تعطیلات فرابرسد و راهی سفر شوید، کافی است اتفاقی بیفتد و بهخاطر آن، معطل شوید یا کلاً قید سفررفتن را بزنید. چه حسی پیدا میکنید؟ به این سرخوردگی دقیقاً میگویند «ملال». انگیزهای درونتان هست، اما پاسخ درخوری به آن داده نمیشود. همه از این احساس فراریاند. صنعت سرگرمی، که راهی است برای فرار از ملال، سالانه ۲.۶ تریلیون دلار هزینه میتراشد. نیل برتن میگوید این کارها بیفایده است. بهجای مبارزه با ملال، باید خودمان را در آن غرق کنیم.
نیل برتن در ایان نوشت:
ملال دقیقاً به چه معناست؟ ملال وضعیت عمیقاً نامطلوبی است برای انگیزشی که ارضا نشده: در وضعیتی، بهجای نومیدشدن برانگیخته میشویم، اما بنابه هر دلیلی این برانگیختگیِ ما بیپاسخ میماند و جهتی پیدا نمیکند.
این دلیل شاید درونی باشد -اغلب نبود تخیل، انگیزه یا تمرکز- یا بیرونی: مثل اینکه فرصت یا انگیزههای محیطی وجود نداشته باشد. دوست داریم کاری دلنشین انجام دهیم اما میبینیم نمیتوانیم، و مهمتر اینکه با افزایش آگاهی از این ناتوانی سرخورده میشویم.
التفات یا آگاهی کلید این پرسش است و شاید به همین علت باشد که حیوانات، اگر هم ملول شوند، باز آستانۀ تحمل بالاتری دارند. به گفتۀ کلین ویلسون، نویسندۀ بریتانیایی، «بیشتر حیوانات ملال را دوست ندارند اما انسانها، وقتی ملول میشوند، شکنجه میشوند».
در انسان و حیوان، هر دو، نداشتن قدرت کنترل یا آزادی است که ملال را ایجاد یا تشدید میکند و به همین دلیل ملال در میان کودکان و نوجوانان بسیار رایج است، کسانی که اگرچه با میل آنها همراهی میشود، اما تجهیزات ذهنیِ لازم -یعنی منابع، تجربیات و نظم- را برای تخفیف ملال ندارند.
بیایید آناتومی ملال را دقیقتر بررسی کنیم. چرا اینقدر اعصابمان خرد میشود اگر پروازمان دیر کند و در سالن انتظار بنشینیم؟ چون در وضعیت انگیزش شدید هستیم و منتظریم بهزودی به محیطی جدید و جذاب وارد شویم. درست است، اطراف سالنِ انتظار پر است از مغازه و صفحهنمایش و مجله اما واقعاً هیچ یکشان ما را جذب نمیکنند و تنها با ایجاد حواسپرتی در ما سبب تشدید ملال میشوند.
چیزی که اوضاع را بدتر میکند این است که کنترلی بر اوضاع نداریم، شرایط ناگزیر و پیشبینیناپذیر است (شاید تأخیر بیشتر باشد و حتی پرواز لغو شود). بارها و بارها، صفحهنمایش گوشی را چک میکنیم و کمکم آگاهی ما از این مسائل بیشتر میشود و این دردناک است. این شرایطی است که در آن گیر افتادهایم، در وضعیت انگیزش شدیدی که نه میتوانیم در آن دخیل باشیم و نه میتوانیم از آن دوری کنیم.
اگر واقعاً باید به پرواز برسیم، چون مثلاً زندگی یا رسیدن به معشوقمان به آن وابسته است، کمتر احساس ملال میکنیم (هرچند بیشتر مضطرب و آزرده میشویم). ولی اگر حق انتخاب داشتیم که در خانه بمانیم یا به سفر برویم، ملالمان بیشتر میشود. بدین ترتیب، ملال نتیجۀ عکس نیاز یا ضرورتی است که درک شده. شاید در ختم یکی از اقوام دور احساس ملال کنیم، ولی در ختم پدر و مادر یا فرزندمان نه.
تا اینجا که همهچیز خوب است، اما واقعاً چرا اینقدر از ملال بدمان میآيد؟ فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، آرتور شوپنهاور، استدلال میکرد که اگر زندگی ذاتاً معنادار یا رضایتبخش بود، اصلاً چیزی به اسم ملال وجود نداشت. پس، ملال شاهدی است بر بیمعنایی زندگی، و از احساسات بدی پرده برمیدارد که اغلب، با مشغولشدن به یک فعالیت یا درگیرشدن با احساساتی مخالف، بر آن سرپوش میگذاریم.
این اتفاق ریشۀ همان حالت تدافعیِ جنونآمیز است، حالتی که مهمترین خصیصهاش این است که از ورود احساس نومیدی و درماندگی به ذهن خودآگاه پیشگیری کند و با احساسات مخالفی چون سرخوشی، فعالیت هدفمند و کنترل قدرتمند ذهن را اشغال کند، یا اگر نشد، هر احساس دیگر را به کار بگیرد.
در رمان آلبر کامو، سقوط۱ (۱۹۵۶)، کلمنس در صحبت با غریبهای میگوید:
مردی را میشناختم که ۲۰ سال از زندگیاش را صرف زنی پریشانفکر کرد، همه چیزش را به پای او ریخت، دوستیهایش، کارش، حرمتی که در زندگی داشت. و شبی فهمید دیگر آن زن را دوست ندارد. تمام اینها از سر ملال بوده، همین و بس، مثل بیشتر مردم. به همین خاطر، صرفاً با تکیه بر تخیل خود، یک زندگی پر از پیچیدگی و رؤیا برای خود ساخته است. باید کاری کرد، و ملال ریشۀ بسیاری از تعهدات بشری است. باید کاری انجام شود، حتی بردگیِ بدون عشق، حتی جنگ، حتی مرگ.
افرادی که از ملال مزمن رنج میبرند، بیشتر در معرض ابتلا به مشکلات روانشناختی پیشرونده مثل افسردگی، پرخوری و سوءمصرف الکل و مخدرند. تحقیقی نشان داد که بسیاری از افراد، وقتی در فضای آزمایشگاهی با ملال مواجه میشوند، ترجیح میدهند شوکهای الکتریکی نامطلوبی به خود بدهند تا توجه خود را از افکار نامطلوب یا نبود افکار منحرف کنند.
در جهان واقعی بیرون، ما منابع قابلتوجهی را صرف مبارزه با ملال میکنیم. ارزش بازار جهانیِ رسانه و سرگرمی تا ۲۰۲۳ به حدود ۲.۶ تریلیون دلار میرسد و قهرمانها و افراد سرگرمکننده از سطوح بالای پرداختی و شأن اجتماعی برخوردارند.
پیشرفتهای فناورانۀ سالهای اخیر مجموعۀ بینهایتی از سرگرمی را زیر انگشتانمان قرار داده است، اما اوضاع بدتر شده است؛ تا حدی بدین خاطر که ما را بیشازپیش از اینجا و اکنون جدا کرده است. بهجای اینکه احساس رضایت کنیم، بیتفاوت شدهایم و به شبیهسازیِ بیشتر و بیشتری نیازمندیم: جنگ بیشتر، کشتار بیشتر و بیپردگی بیشتر.
خبر خوش اینکه ملال میتواند جنبههای مثبت هم داشته باشد. ملال شاید روشی باشد تا به خود بگوییم زمانمان را آنطور که باید خوب نمیگذرانیم، باید کاری لذتبخشتر انجام دهیم، کاری مفیدتر یا رضایتبخشتر. از این دیدگاه، ملال عامل تغییر و پیشرفت است، عاملی انگیزشی که افراد را به مراتع سرسبزتر و بزرگتر میرساند.
اما اگر ما از معدود افرادی هستیم که احساس رضایت دارند، ارزشش را دارد که کمی احساس ملال را -آنقدر که پیششرطهای لازم را برای فرورفتن در اعماقمان فراهم میکند- در خود پرورش دهیم، با نوای طبیعت همراه شویم و کارهای طولانی و دشواری را به انجام برسانیم که تمرکز بالا نیاز دارند. آنطور که فیلسوف بریتانیایی، برتراند راسل در فتح شادی۲ (۱۹۳۰) بیان میکند:
نسلی که تاب ملال را ندارد نسل مردان کوچک خواهد بود، مردانی که بیشازحد از روندهای آرام طبیعت جدا شدهاند، مردانی که هر نشانۀ حیاتی در وجود آنها بهآرامی تباه میشود، تو گویی گلهای بریده از شاخهای در گلداناند.
در ۱۹۱۸، راسل بهخاطر «تبلیغات صلحطلبانه»، چهار ماه و نیم در زندان بریکستون بود، اما این شرایطِ محدود را برای خلاقیت مستعد و مناسب یافت:
از بسیاری جهات زندان را جای مطلوبی یافتم… درگیریای نداشتم، نیازی نبود دربارۀ چیزی تصمیمی بگیرم، نگران افرادی نبودم که بنا بود با من تماس بگیرند، کسی در کارم وقفه ایجاد نمیکرد. مدام مطالعه میکردم؛ کتاب مقدمهای بر فلسفۀ ریاضی۳ را نوشتم… و کار بر روی کتاب تحلیل ذهن۴ را آغاز کردم… یکبار که داشتم ویکتورینهای والامقام۵ جان استراچی را میخواندم، شروع کردم به قهقههزدن. زندانبان آمد و به من تذکر داد و گفت نباید فراموش کنم که زندان محلی برای مجازات است.
البته، همه که برتراند راسل نیستند. ما انسانهای فانی چطور میتوانیم با ملال کنار بیاییم؟ اگر، آنطور که گفته شد، ملال آگاهی از انگیزشی بدون ارضاست، میتوان با این کارها ملال را به حداقل رساند: دوری از موقعیتهایی که کنترل چندانی بر آنها نداریم، حذف عوامل حواسپرتی، انگیزهدادن به خود، کمکردن انتظارها، اصلاح دیدگاهها دربارۀ امور (فهمیدن اینکه واقعاً چقدر خوششانس هستیم)، و از این دست چیزها.
اما راحتتر و ثمربخشتر آن است که، بهجای مبارزۀ شبانهروز با ملال، حقیقتاً آن را در آغوش بگیریم. اگر ملال پنجرهای است رو به طبیعت اصیلِ حقیقت و درواقع همان وضعیت بشر است، پس مبارزه با ملال همان کشیدن دوبارۀ پردهها روی حقیقت است. بله، شبْ تاریک و ظلمانی است، اما به همین خاطر است که ستارهها در شب آنطور میدرخشند.
بنابر این دلایل، در بسیاری از سنتهای شرقی، ملال ستوده شده و آن را مسیری بهسوی آگاهی برتر دانستهاند. این یکی از لطیفههای جالب در مکتب ذن است:
شاگرد پرسید: «اگر به معبد بپیوندم، چه مدت طول میکشد که به روشنایی برسم؟».
استاد گفت: «ده سال».
«خب، حالا اگر سخت کار کنم و تلاشم را دو برابر کنم چه؟».
«بیست سال».
پس بهجای مبارزه با ملال با آن کنار بیایید، از آن لذت ببرید، چیزی از آن به دست آورید. خلاصه آنکه، خودتان کمتر ملالانگیز باشید. شوپنهاور میگفت ملال چیزی نیست جز نقطۀ مقابل فریبندگی، زیرا هر دو به بیرونبودن از یک موقعیت وابستهاند و نه به بودن درون آن. و هر یک به دیگری میانجامد.
دفعۀ بعدی که در یک موقعیت ملالانگیز گیر افتادید، بهجای اینکه مثل همیشه مدام از آن اجتناب کنید، خود را در آن غرق کنید. اگر حس میکنید این خواستۀ خیلی بزرگی است، استاد ذن، تیک نات هان، تنها با افزودن واژۀ «مدیتیشن» به هر کاری که برایتان ملالانگیز است، از شما حمایت میکند، برای مثال «مدیتیشن ایستادن در صف».
به گفتۀ نویسندۀ بریتانیایی قرن هجده، ساموئل جانسون، «با مطالعۀ چیزهای کوچک است که میآموزیم تا حد ممکن از بدبختی خود بکاهیم و بر خوشبختیمان بیفزاییم».