ما همیشه به عالی بودن، متمایز بودن و حتی به شگفت انگیز بودن تشویق شدهایم. این گزاره از همان کودکی در باورهای ما ایجاد شده است که موفقیت چیزی نیست جز غیرعادی و فراتر از دیگران بودن.
برای اثبات این موضوع نیز به اندازه کافی داستان و مثال و مصداق وجود دارد که متقاعد شویم که خوشبختی و موفقیت فقط از کانال غیرعادی بودند میگذرد؛ مثلاً از انسانهای معروف میگویند که راز موفقیت شان بیدار شدن در ساعت ۴ صبح است و اگر ما بیشتر بخوابیم لابد شانسی برای موفقیت نخواهیم داشت و نظایر اینها.
واقعیت اما این است که در بهترین حالت، فقط میتوانیم در یک چیز عالی باشیم، مثلاً فیلسوف خوبی باشیم یا تاجری زیرک ، یا مخترعی در رشته معدن یا شاعری سحرآفرین یا نویسندهای متبحر یا معلمی فرهیخته یا ورزشکاری مدال آور یا خوانندهای خوش صدا و … (از استثناها میگذریم).
تازه همان آدمهایی که ما نگاه تک بعدی به ایشان داریم – و مثلاً از این که ریاضیدان نابغه یا بورس باز حرفهای یا سیاستمداری شناخته شده هستند شگفت زده میشویم- در بقیه بخشهای زندگی شان کاملاً عادی هستند.
میگویند یک بار یک مؤمن مسیحی که عاشق پاپ بود، توانست از او وقت ملاقات بگیرد. وعده دیدار که رسید، قلبش داشت از جا کنده میشد، مدام به ساعتش نگاه میکرد و منتظر ورود پاپ به اتاق بود. طاقتش که طاق شد از یکی از کشیشها پرسید: چرا جناب پاپ تشریف نمیآورند؟
کشیش به آرامی پاسخ داد: رفتهاند دستشویی؛ الان میآیند.
مرد که گویی حرف عجیب و غریبی شنیده بود مانند اسپند روی آتش از جا جهید و گفت: دستشویی؟ پاپ؟ مگر پاپ دستشویی هم میرود؟!
و بعد در حالی که با دلشکستگی آنجا را ترک میکرد گفت: پاپی که دستشویی برود که پاپ نیست!
حالا این متن جالب و بی تکلف را که به “دالتون ترامبو” نویسنده آمریکایی منسوب است، بخوانید:
“یادم هست پیش از ازدواجام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشاش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمیآمد که او این قدر شیفته یک آدمِ فرا واقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
ما با هم ازدواج کردیم. سال اول را پشت سر گذاشتیم و
مثلِ همه زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در
آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راه آینده
رفتارهایم شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!… ولی میبینم الآن هیچچی نیستی!… یه آدم معمولی!»
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریباً همه ما در طول زندگی، به لحظهای میرسیم که آدمهای خاص و افسانهییمان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرز دهشتناکی خرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولیای هستند. حتی آنهایی که ما ابر انسان میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرق شان بوی گند میدهد و… .”
بنابراین یادمان باشد که به آدمها به عنوان ابَرانسان نگاه نکنیم و از آنها انتظارات فرا ویژه هم نداشته باشیم.
گفتیم که در بهترین حالت، ممکن است در یک عرصه موفق و سرآمد باشیم ولی مگر همه فیلسوف جهانی میشوند یا اگر در تجارتاند، به ردههای بالای ثروت میرسند یا مگر همه در ورزش مدال می آورند؟
معلوم است که نه!
پس باید به جز عدهای بسیار بسیار اندک، همه میلیاردها انسان روی کره زمین را ناموفق و ناشاد بدانیم؟
باز هم معلوم است که نه!
معنای موفقیت را نظامهای تربیتی، خانوادهها ، رسانهها و … در طول تاریخ به طرز وحشتناکی تحریف کرده و نسل اندر نسل منتقل کردهاند تا به ما رسیده است و ما نیز همان مفاهیم تحرف شده را به فرزندان مان منتقل میکنیم.
ما میتوانیم بدون آن که حتی در یک موضوع خاص، سرآمد باشیم یا بدون آنکه ثروتی هنگفت داشته باشیم یا بدون شهرت و محبوبیت اجتماعی نیز شاد و موفق باشیم: “با معمولی بودن”.
فقط کافی است ارزشهایی که به نام موفقیت به مغزمان خوراندهاند را بازنگری کنیم و ارزشهای جدیدی را جایگزین شان کنیم. معروفترین ارزشی که باید دور بریزیم این باور است که “برای موفق بودن باید خارق العاده باشیم” و به جایش این ارزش را جایگزین کنیم: “عادی بودن خود یک موفقیت است.”
این باور به طرز قابل توجهی زندگی مان را تحت تأثیر قرار خواهد داد و حسی از آرامش و اطمینان را در زندگی مان جاری خواهد کرد.
دیگر چه ارزشهایی را دور بریزیم و چه ارزشهایی را جایگزیناش کنیم؟
پاسخ کلیدی این است: هر ارزشی که افسارش دست شما نیست را کنار بگذارید.* این که من باید بنز S 500 داشته باشم، قطعاً خوشایند است. ریاست یک مجموعه بزرگ اقتصادی هم لابد جذابیتهای خاص خودش را دارد. محبوب هر جمعی بودن هم که عالی است؛ اما وجه مشترک همه اینها که برای بسیاری ارزشهایی جدی محسوب میشود یک چیز است: افسارشان دست ما نیست. معلوم نیست بتوانیم بنز S 500 سوار شویم یا رئیس شویم یا ستاره هر جمعی شویم.
با این اوصاف مفاهیمی مثل “تو باید دکتر شوی” را به مغز کودکان تان را تزریق نکنید چرا که این گزارهها به اشتباه به عنوان ارزشهای زندگی در باور آنها نهادینه میشود و اگر نتوانند مثلاً دکتر شوند، احساس شکست میکنند.
به جای ارزشهایی که تحقق نهایی شان در دست شما نیست، ارزشهایی را وارد زندگی تان کنید که بر آنها تسلط دارید و عمل به آنها کاملاً در اختیار شماست.
مثلاً درباره همین “تو باید دکتر شوی” (که واقعاً دست فرزندمان نیست که بشود یا نشود) ، میتوان “تو باید تلاشت را بکنی” را جایگزین کرد (چرا که اصل تلاش در اختیار خود آدم است).
این که من باید محبوب هر جمعی باشم، میتواند فاجعه بار باشد چرا که هر جمعی مختصات خاص خود را دارد و من باید در هر جمعی به رنگی دربیایم و آخر سر هم معلوم نیست محبوب جمع خواهم شد یا محبوبیت را به دیگری خواهم باخت.
اما تحقق این ارزش که “من باید خوشرو” باشم، دست خودم هست. بنابراین در هر جمعی خوشرو خواهم بود و چون به ارزش خودم یعنی خوشرویی پایبندم، رضایت خاطر خواهم داشت.
اگر من یک روزنامه نگار باشم، ممکن است ارزشم این باشد که تیراژ نشریهام مثلاً ۱۰۰ هزار نسخه باشد و اگر ۸۰ هزار نسخه شد، ناراضی و سرخورده خواهم شد. اما اگر ارزشم این باشد که مردمی بنویسم، همین که مردمی نوشتم، احساس رضایت درونی خواهم کرد ولو آن که تیراژم ۱۰ هزار نسخه باشد.
اگر من یک مادر هستم، شاید تحصیلات عالیه فرزندم را ارزش بدانم و اگر فرزندم به دانشگاه نرفت، احساس میکنم مادر موفقی نبودهام ولی ممکن است به عنوان یک مادر ارزش اساسیام در فرزندپروری، تلاش برای رشد همه جانبه جسمی و روحی فرزندم باشد و همین که مطمئن شوم تمام تلاشی که یک مادر می توانست برای تربیت فرزندش انجام دهد را انجام دادهام، احساس رضایت و موفقیت میکنم.
پس عادی بودن را این گونه معنا میکنم: تعریف ارزشهایی که افسارشان دست خودم هست و سپس پایبندی به همان ارزشها در حد متعارف. (بدیهی است که ارزشهای تعریفی، نباید ضد اجتماعی باشند چرا که نقض غرض می شود و ما را وارد زندگی غیرعادی میکند.)
حالا ممکن است با این ارزشها، دانشمند شوم، نخبه ورزشی شوم، تاجر بزرگی شوم یا یک کارمند کاملاً معمولی؛ فرقی نمیکند چون در هر حال، به ارزشهایی که خودم برای خودم تعریف کردهام پایبندم و از زندگیام احساس رضایت دارم.
به بیان دیگر، وقتی بین زندگی جاری و ارزشهای من، فاصله بیفتد، من احساس سرخوردگی و عدم موفقیت میکنم ولی وقتی زندگی من با ارزشهایی که خودم تعریف کردهام مطابقت دارد، من یک فرد معمولی، راضی و موفق هستم. بنابراین ورزشکاری که ارزش اصلی او کسب مدال جهانی است ولی در آسیا مدال میآورد، سرخورده است و ورزشکاری که برای سلامتی و نشاط ورزش میکند، بدون مدال هم حالش خوب و از زندگیاش راضی است.
چند نکته کاربردی:
– هیچ گاه نکوشید از خودتان شخصیتی خاص و شکوهمند به نمایش بگذارید. دیر یا زود معمولی بودن تان لو میرود و آن فرّ و شکوه فرو میریزد. بکوشید خود واقعیتان باشید. حتماً دوست داشتنیتر خواهید بود و روابط تان پایدارتر.
– درباره هیچ کسی، توهم انسان خاص بودن نداشته باشید، بعدها توی ذوق تان میخورد.
– به دیگران اجازه ندهید از شما بت بسازند. هر بتی روزی فرو خواهد ریخت. بت سازی یا محصول فاصلههاست یا کار متملقان. با آدمها فاصلههایتان را کم کنید و رفتاری متواضعانه، مهربانانه و خودمانی داشته باشید و به چاپلوسان میدان ندهید.
– در بازبینی و بازتعریف ارزشهای تان شجاعت داشته باشید و برایش وقت بگذارید؛ شما یک بار بیشتر زندگی نخواهید کرد.
*برگرفته از هنر ظریف بی خیالی، نوشته مارک منسون